پنج برعکس

وبلاگی برای درد دل همتون

سلام دوستان

  • سلام دوستان عزیزم.
این وبلاگ مخصوص خاطرات خوب وبد شماست .....

هرچی که باشه وقتی که برام با اسم خودتون ،خاطرتونو کامنت بزارید بعد از خوندن توی وبلاگم ثبت میکنم

فقط:اسم خودتون ، یه اسم واسه داستان زندگیتون بنویسید وبعد با همون اسمها توی وبلاگ چاپ میشه

اگه ادرس ایمیلتون رو هم بزارید ادرس لینکشو براتون میفرستم

ممنون

💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜

,,سهراب سپهری,, خواهر کوچکم از من پرسید: پنج وارونه...پریسا


,,سهراب سپهری,,

خواهر کوچکم از من پرسید:

پنج وارونه چه معنا دارد ...؟

من به تندی گفتم...

این سوال است که تو می پرسی؟

پنج وارونه دگر بی معناست...

خواهر کوچک من ساکت ماند...

وسوالش را خورد

دیدم از گوشه ی چشمش نم اشکی پیداست...

بغلش کردم و ارام گرفت..

او به ارامی گفت که چرا بی معناست...؟

من که در همهمه ی داغ سوالش بودم....

از دلم ترسیدم...

من که معصومیت بغض صدایش دیدم...به خودم می گفتم:

اگر او هم یک روز...

وارد بازی این عشق شود....

مثل من قهوه ی تلخ عاشقی خواهد خورد...

توی فنجان نگاهش ماندم...

مات و مبهوت فقط میگفتم:

بخدا بی معناست...

پنج وارونه غلط ها دارد....

تو همان پنج دبستان خودت را بنویس....

پنج وارونه ی ما یک بازیست....

بازی ای بی معنیست....

تو همان پنج دبستان خودت را بنویس. . . .

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤


[ بازدید : 161 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 23 خرداد 1394 ] 15:07 ] [ همه عاشقا ]

[ ]

اولین رمان

سلام این داستان راجع به عشق من وامیرهمسرمه که واستون مینویسم امیر واقعا یه فرشته ست ،راستی داستان از زبون دو نفر نوشته شده

#هستی# من هستی ام و 18 سال دارم جدیدا یه طوری شدم و میکنم عاشق یه پسر به نام امیر شدم اون پسر دوست بابامه ،عمو علی .من عمو علی و همسرش خاله ثریا رو خیلی دوست دارم حالا جدیدا پسرش رو هم دوست دارم ،عمو علی دوتا بچه به نام ایلار وامیر داره، ایلار از امیر بزرگتره ماماست امیر هم مهندسه

امیر*چند وقتی که با خانوادم دعوا دارم اونا گیر سه پیچ دادن که باید زن بگیرم اونم کی هستی ،اون مثل خواهرمه مگه میشه که من برم خاستگاری تازه از من 5 سال کوچیک تره اصلا من نمی خوام زن بگیرم مگه زوره؟من میخوام برم خارج اصلا هم قصد زن گرفتن ندارم بابام:غلط میکنی مگه به حرف توئه باید بگیری همین حرفه


*هستی*امشب مهمون داشتیم عمو علی اینا اومدن .بعد شام عمو علی شروع کرد به صحبت راجع به ازدواج و این جور چیزها من از استرس داشتم میمردم از عصر همینطور بودم رفتار امیر فرق کرده بود ویه جورایی ناراحت و عصبانی به نظر میرسید وقتی که عمو علی گفت که میخواد منو واسه امیر خاستگاری کنه قلبم افتاد با اجازه از همشون سریع رفتم تو اتاق بعد چند دقیقه صدای در اومد که دیدم امیر وارد شد با همون حال شبش اومد نشست روی صندلی حرفاش واقعا آزارم میداد میخواستم بکشمش چرا اینطور میگفت

*امیر: رفتم توی اتاق هستی روی تخت نشسته بود ویه حالت بغض داشت نشستم روی صندلی و بهش گفتم :ببین خیلی زود حرفام رو میزنم من علاقه ای به زن گرفتن ندارم میخوام برم خارج من اگه هم بخوام بگیرم تو رو نمیگم. -پس چرا اومدی؟- به اجبار خانوادم من اصلا تو رو دوست ندارم - ولی من دوست دارم - منم دوست دارم اما به چشم یه خواهر دقیقا مثل ایلار من وتو هم بازی بودیم میفهمی - هم بازی بودن دلیلی بر خواهر برادر بودن من تو نمیشه همین بازی کردن من رو عاشق تو کرد عصبانی شدم لیوان روی میز کامپیوتر رو پرت کردم خوشبختانه نشکست ولی هستی از ترس این کارم جیغبلندی کشید ایلار سریع اومد : چی شد؟- هیچی میشه مزاحم نشی - باشه ،: ببین هستی هر چی بخوای بهت میدم هرکاری میخوای بکن فقط آخرش جواب نه بهم بده خب؟- اون به خودم ربط داره - دیگه من گفتم تو بد دردسری میفتی


تا صبح فکر حرفی امیر بودم باید یه جوری حالیش میکردم که کاری نمیتونه بکنه پس بعد یه هفته جواب بله دادم فقط به یه شرط دلیل گذاشتن اون شرط این بود که تا یه مدت با عشقم زندگی کنم وشاید بتونم کاری کنم که اونم عاشقم شه دلیلم این بود که تا 6 ماه من وامیر باهم زندگی کنیم ولی امیر حق نداره بهم دست بزنه فقط باهم زندگی کنیم خانواده امیر قبول کردن ،اون روز با دوستام رفتم بیرون غزل و مهدیه واقعا خوش گذشت داشتم بر میگشتم که صدای بوق یه ماشین منو ترسوند صدای ایلار اومد :عروس خانم نمیخوای سوار شی -سلام یه ذره خجالتمیکشیدم ولی سوار شدم امیر هم بود :سلام امیر خان با صدایی که معلوم بود عصبانی جواب سلامم رو داد ایلار گفت امیر ،حسین (نامزدش)منتظرمه وایسا پیاده شم ایلار که رفت امیر با همون خشمش گفت : کار خودت رو کردی - جهت جبران اون حرفا بود - پس تلافی بود -آره یه جورایی- باشه صبر کن تا ببینیم منم تو این 6 ماه جبران میکنم لطفتون رو خانم - کم نمیارم هستم تا تهش - بچرخ تا بچرخیم - میچرخیم حتما دیگه تا آخر راه هیچی نگفت حرصم گرفته بود واقعا میخواستم فقط بچزونمش رفتیم خونه عمو علی اینا که یه صیغه محرمیت بخونن از کارم پشیمون شده بودم اما فقط برای اذیت امیر هم که شده قبول کردم قرار شد وقتی نتیجه کنکورم اومد بریم تو همون شهر زندگی کنیم رتبه خوب شده یود ومن هم تمام رشته هام رو تهران زده بودم ..........
شولی مجبور شدم فقط یه چیزی بهت میگم بگو به ایلار وبهش بگو که ساعت 5 بیاد -خب چی- قرار بود شیرینی قبولی دانشگاه رو بهش بدم همون روز بهش بگو که دانشگاه تهران مهندسی معماری قبول شدم - باشه بهش میگم - خیلی بی احساسی خب حداقل تبریک میگفتی - تو قبول شدی به من هیچ ربطی نداره - برو بابا ،صدای بوق تلفن تو گوشم پیچید اصلا حوصله نداشتم راست میگفت حتی یه تبریک هم بهش نگفتم ولی بهتر که چی بشه تبریک بگم که پر رو شه

* هستی * پسره اشغال حتی یه تبریک خوش وخالی هم نگفت بخدا پدرشو در میارم حالا ببین عصر با ایلار رفتیم بیرون : هستی -هوم - تو امیر رو دوست داری- چه فرقی میکنه - اخه هیچ با هم حرف نمیزنید - فعلا با هم گرم نشدیم - الان یه ماهی هست با هم نامزدی کردید اونوقت گرم نشدید تا جایی که یادم هم تو وهم امیر آدم اجتماعی هستید حالا چی شده نمیدونم -به جون ایلار چیز مهمی نیست فقط داریم سعی میکنیم یه جوری با این موضوع کنار بیایم- چه موضوعی ؟- ایلار تروخدا بی خیال اصلا چیز مهمی نیست - هستی به جون امیر اگه نگی دیگه نه من نه تو ،بعد از گیر دادن های زیاد ایلار بهش گفتم که من وامیر زیاد با هم جور نیستیم و به اجبار خانواده هامون با هم ازدواج کردیم حالا شاید بعدا هم با هم کنار بیایم بالاخره اجازه مرخصی داد و رفتیم ،شام همه مهمون ما بودن امیر هم بود


* امیر: شام رفتیم خونه هستی اینا خیلی دوست داشتم که ازش عذر خواهی کنم اما غرورم بهم اجازه همچین کاری رو نداد اون شب با تمام چرت بودناش گذشت وحتی یه عذرخواهی کوچیک هم نکردم اون شب ایلار وهستی باهم گرم تر شده بودن وهمین بهترین بهونه بود که پیش من نیاد ،و با هم حرف نزنیم

*هستی* امروز با هم رفتیم تهران توی راه هیچ کدوم با هم حرف نزدیم با اینکه مجبور شدیم ظهر هم توی راه باشیم اما برای ناهار هم امیر یه استراحتی نکرد وبدون استراحت تا تهران رفت .وقتی که رفتم یه آپارتمان قشنگ بود سلیقه امیر خوب بود وهمه چیزا رو قشنگ چیده بود با تمام این دعوا ها ولی امیر رو دوست داشتم : خب چطوره ،چه عجب یه حرفی زد - خوبه ولی به خونه خودمون نمیرسه - خب یه اتاقی واسه خودت انتخاب کن ،رفتم توی اتاق ها رو گشتم یه اتاق که تمامش سیاه وسفید بود رو انتخاب کردم :سلیقه خوبی داری - آره ولی توی یه چیز واقعا بد سلیقه بودم - چی ؟- انتخاب کردن تو - بهت گفتم پشیمون میشی - تا آخرش تا جایی که از پا در بیارمت هستم تا بفهمی نباید همچین حرف بزنی- منم هستم تا به غلط کردن بیفتی، وقتی که این حرف رو زد یهو بدنم سیخ شد ولی راست وایسادم امیر که رفت شروع کردم به چیدن اتاق و خالی کردن ساکم که از توش یه دفتر خاطرات در اوردم یادم افتاد که وقتی اتاقم رو میگشتم پیداش کردم با خودم آوردمش که بخونم خیلی زیاد بود تقریبا صد صفحه ولی حوصله نداشتم که بخونم گذاشتمش روی میز تحریر خوابیدم ساعت 3 شب بود که بیدار شدم گرسنه بودم رفتم سراغ یخچال به به چه چیزایی توش بود همه اون چیزایی رو داشت که مامانم نمی زاشت بخورم چند تا کالباس آوردم با نون باگت و خوردم همین که مشغول خوردن بودم امیر اومد: سلام - سلام چیزی شده - نه فقط گرسنمه - خب بخور ،نشست روی میز وشروع کرد به خوردن :هستی -هوم - میگم هنوز راه داری اگه خواستی - چکار کنم- بری و نه بگی - اصلا میدونی چیه نه از تو خوشم میاد ونه از این خونه ولی از حرصت هم که شده باید بمونم - باشه هر جور میلته ،رفتم توی اتاق و گرفتم خوابیدم فردا اولین روز دانشگام بود خیلی خوب بود با چند نفر به اسم های عسل ،زهرا و نازنین آشنا شدم دخترا خیلی خوبی بودن ............


*امیر * یه ماه از زندگی مثلا مشترک من وهستی میگذره هر روز دعوا داریم حتی یه لحظه هم با هم کنار نیومدیم امشب سر شام هستی آتش بس داد وگفت: امروز ایلار زنگ زد - خب - قراره برای خرید عروسی بیان اینجا - چی؟- اون وشوهرش بیان - کی میان- پس فردا راه می افتن - هستی یه خواهش من با حسین خیلی رو دربایستی دارم میشه .... - نه - خواهش فقط چند شب من وتو مثل دوتا کفترعاشق ههه فقط مثل نمایش اجرا کنیم - حتما باید شبها هم پیش هم باشیم - آره دیگه - محاله - خواهش هر چی بخوای برات میخرم - چرا همه چی از نظر تو مادیاته نه اصلا همین که گفتم - ترو خدا منم دیگه آتش بس میکنم - یعنی چی - بعد اون دیگه دعوا نداریم - حالا یه فکری میکنم

* هستی * یه جورایی دوست داشتم حداقل دعوا نکنیم چون دیگه خسته شده بودم هر شب جدو آباد مون میومد جلو چشممون از بس به هم فحش میدادیم فردا صبح قبول کردم که نمایش باشه فقط ،امیر وسایلشو آورد توی اتاق من و اون اتاق رو برای ایلار وحسین خالی کرد همه چی آماده بود صبح زود بیدار شدم که شروع کنم به غذا پختن قرمه سبزی درست کردم ساعت 1 ظهر هم امیر وهم ایلار اینا اومدن حس قشنگی بود وقتی که امیر منو توی بغلش میگرفت اما خب دوتا مون میدونستیم که فقط نمایش بود اما نمایشش هم لذت بخش بود شبا روی تخت وقتی من رو می چسبونده به خودش واقعا خوب بود


* امیر * چند شبی که نمایش بازی کردیم واقعا خوب بود یه جورایی دوسش داشتم چقدر دختر نازی بود واقعا دختر دوست داشتنی بود اما غرورم بهم اجازه نمیاد که بهش بگم یه شب که خواب بود یهو من توی فکر حس کردم یه چیزی روی میز تحریر داره تکون میخوره وقتی رفتم برگه های یه دفتر باز بود که با وجود یه مقدار بادی که ار پنجره نیمه باز میومد داخل تکون میخورد دفتر رو بلند کردم دفتر خاطرات هستی بود شروع کردم به خوندن صفحات اول خاطراتی بود که خانواده ودوستای هستی نوشته بودن بعد ش خاطرات هستی خاطراتی که توی هر جملش یه امیر وجود داشت همش راجع به من بود ،چقدر میتونستم بد باشم حتی یادم نمونده بود که هستی اون شب خاستگاری بهم گفت که دوستم داره اما من سرش داد کشیدم ناراحت شدم چقدر میتونم بی احساس باشم خاطرات چند روز پیشش هم بازم راجع به من بود راجع به نگام حرفام حتی یه بار هم یه چیز بد نگفته بود ،به صورت زیباش نگاه کردم واقعا چطور این دختر رو تا حالا ندیده بودم چقدر قشنگ و خوش تیپ بود ،موهای بلند خرماییش من رو تحریک میکرد . امیر_ آره من دیگه تصمیم خودم رو گرفتم باید ب رم خارج اون طوری که می خوام زندگی بکنم،این دختر هم الکی وقت خودش رو هدر میده.بی توجه به دفتر خاطراتش رفتم بخوابم.هرکاری میکردم نتونستم بخوابم.یه نگاه به هستی کردم آروم خوابیده بود.منم بعد یکی دو ساعت بالاخره خوابم بر د._هستی_ صبح زود بیدار شدم امروز از اومدن ایلار اینا 6 روزی میگزره می خوان امروز بر ن از رو تخت بلند شدم امیر خوابیده بود خیلی صورتش تو خواب جذاب بود آروم بدون اینکه بیدار شه پیشونیش رو بوسیدم و رفتم تو اشپزخونه.بعد از نیم ساعت که صبحانه رو آماده کرم ایلار و حسین هم بیدار شدن و صبحانه خوردن، سر میز صبحانه همش به اتفاقات این چند روز فک میکردم به اغوشای امیر،به قربون صدقه رفتن من به ....خلاصه بعد از اینکه اونا صبحانه خوردن رفتن حاضر شن که بر ن منم به اتاق رفتم رو امیر رو بیدار کردم لامصب چه خواب سنگینی ام داشت اصلا از خواب خسته نمیشد.موقع رفتن رسید بعد از خداحافظی ایلار و حسین راه افتادن.در رو که بستم به پشت در تکیه دادم با خودم گفتم ایلار رفت یعنی دوباره آغوش امیر رفت
امیر_ از رفتن حسین و ایلار دو هفته ای میگذره،من درگیر کارهای خودمم و هستی درگیر درس خوندن.تو شرکت بودم کارام تموم شده بود به میزم لم دادم که یکم استراحت کنم،خیلی خسته بودم امروز هستی امروز کلاس داشت به سرم زد که ب رم دنبال هستی از جام پاشدم و حرکت کردم به سمت شرکت،ولی نمیدونستم ساعت چند کلاس داشت و کی تموم میشد ولی میدونستم تا نزدیکای شب کلاس داره تصمیم گرفتم جلو دانشگاه بمونم تا هستی بیاد باهم برایم خونه.هستی_ کلاسم تموم شده بود داشتم حرکت میکردم به سمت در خروجی که باز این پسره ی احمق پیداش شد اسمش علیرضا سپهری از پسرای جلف کلاسمون بود اصلا ازش خوشم نیومد.علیرضا_ببخشید خانم خجسته میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم?با این حرفش دوتا شاخ دراوردم آخه زیاد باهم تو کلاس جور نبودیم ولی چند وقتی خیلی درو ورم میپلکه.با خودم گفتم شاید جزوه ای چیزی بخواد بهش گفتم بفرمائید در خدمتم.باهم رفتیم سر یه نیمکت نشستیم.امیر_خیلی خسته شدم چرا اینقد دیر کرد تصمیم گرفتم ب رم تو محوطه دانشگاه به محض وارد شدنم داخل دانشگاه هستی رو دیدم که رو یه نیمکت نزدیکای در کنار یه پسر خوشتیپ نشسته و داره می خنده.از این رفتارش خیلی حرصی شدم اون منو ندید منم آروم رفتم پشت یه درخت بینم درمورد چی میگن.

[ بازدید : 169 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 19 مرداد 1394 ] 23:04 ] [ همه عاشقا ]

[ ]

گفتم : ببار

گفتم :ببار،گفت:باران گرفتنیست ،گفتم:دلم،گفت:نگفتم شکستنیست،گفتم:اگر...،گفت:ببین شرط میکنی بازی شرط وعشق قماری نبردنیست،گفتم :مرگ،گفت:اگرمرگ پاسخ است این عشق ماندنی شماهم نماندنیست،گفتم:غزل،گفت:
که این بیت آخراست
من عاشق تو نیستم واین
ناسرودنی است

[ بازدید : 163 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 15 مرداد 1394 ] 23:52 ] [ همه عاشقا ]

[ ]

گفتم : ببار

گفتم :ببار،گفت:باران گرفتنیست ،گفتم:دلم،گفت:نگفتم شکستنیست،گفتم:اگر...،گفت:ببین شرط میکنی بازی شرط وعشق قماری نبردنیست،گفتم :مرگ،گفت:اگرمرگ پاسخ است این عشق ماندنی شماهم نماندنیست،گفتم:غزل،گفت:
که این بیت آخراست
من عاشق تو نیستم واین
ناسرودنی است

[ بازدید : 148 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 15 مرداد 1394 ] 23:52 ] [ همه عاشقا ]

[ ]

شعر عاشقانه

شانه ات رادیرآوردی سرم رابادبرد.
خشت خشت وآجرآجرپیکرم رابادبرد.
من بلوطی پیربودم پای یک کوه بلندنیمم آتش سوخت نیم دیگرم رابادبرد
ازغزل هایم فقط خاکستری مانده به جابیت های روشن وشعله ورم رابادبرد
باهمین نیمه همین معمولی ساده بسازدیرکردی نیمه ی عاشقترم رابادبرد
بال کوبیدم قفس رابشکنم عمرم گذشت
وا نشدبدترازآن بال وپرم را
بادبرد

[ بازدید : 157 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 15 مرداد 1394 ] 23:49 ] [ همه عاشقا ]

[ ]

دريافت همين آهنگ